Wednesday, September 19, 2007

مسافرت - قسمت اول


اول خواستم قسمت اول این داستان رو نگذارم ولی الان می گذارم! حال داد؟ خب قسمت دوم و سوم هم که قبلاً منتشر شد. اینو حال کنید تا قسمتهای بعدی.
راستی اگه داستان داری بفرست همه با هم حال کنیم باشه جیگر؟
مسافرت - قسمت اول

روی تختم دراز کشیده بودم، موبایلم روی سینم بود باهاش بازی میکردم و به برنامه
هام فکر میکردم و اینکه میخوام چیکار کنم. نزدیک عید بود و مثل همیشه همه جا
شلوغ و پر رفت و آمد! خیلی از ایرانی هایی که دبی زندگی میکنن برنامه هاشون رو
هماهنگ میکنن که برن ایران و در مقابل خیلی ها برای مسافرت از ایران میان به
سمت دبی برای کنسرتها و تفریح! تو حال و هوای خودم بودم که صدای آهنگ مورد
علاقه ملیسا توی اتاقم پیچید! با تعجب به دورو برم نگاهی انداختم و با تعجب
بیشتر دیدم موبایلم داره زنگ میزنه و عکس ملیسا روی صفحه افتاده!! آروم گفتم
این کی موبایل منو دست کاری کرد خودم نفهمیدم؟! سرم رو تکون دادم و تلفن رو
جواب دادم.
سلام
- سلام آقای بد اخلاق، چطوری؟
بد نیستم. تو چطوری؟
- منم بد نیستم.
آره کاملا مشخصه! یه سوال فنی بپرسم؟
- جانم؟
میشه بگی کی موبایل منو دست کاری کردی که خودم نفهمیدم؟
- (با خنده) دفعه قبل که همدیگه رو دیده بودیم یه لحظه رفتی با یکی صحبت کنی
منم حوصلم سر رفت و رفتم سراغ موبایلت!
آهان مرسی!
- مگه بده؟ اینجوری وقتی زنگ میزنم راحت تر میفهمی کیه.
بله خیلی متشکر!
- چه خبر؟ خوش میگذره؟
هیچی! خوش یا بد هردوش میگذره کاریش نمیشه کرد. میگم تو اینوقت شب خواب نداری؟
- نه خوابم نمیبرد گفتم یه زنگی بهت بزنم خبرتو بگیرم.
آهان، احساس نمیکردی یه وقت ممکنه من خواب باشم؟
- نه، دیگه بعد از پنج سال دوستی خوب میشناسمت. امشب از اون شبایی بود که تا
دیروقت بیدار میمونی.
واقعا که...!
- (با خنده) گیر نده حوصله این یکی رو ندارم. راستی میگم برنامت واسه عید چیه؟
میری ایران؟
چطور؟ واسه تو فرقی داره؟
- واه بد اخلاق! یه سوال نمیشه ازت پرسید.
نه نمیرم. تو چی؟
- چطور؟ واسه تو فرقی داره؟
آفرین 20 امتیاز، حالا بریم سراغ جدول!
- (با خنده) واقعا که دیوونه ای! فقط خواستم ادای خودتو در بیارم ببینی چقدر بد
اخلاقی. اتفاقا مامانم اینا میخوان برن ولی من نمیرم.
ای دختر بد، خانوادت میرن مسافرت خارجه تو نمیری؟! میخوایی تنها باشی چیکار
کنی؟ چه حالی میکنن دوست پسرات!
- ساکت باش من مثل تو نیستم. اولا که خودت میدونی دوست پسری در کار نیست! دوما
اگه اینکاره بودم همین الانم میتونستم اینکارو بکنم چه فرقی داره خانوادم باشن
یا نباشن! عادتهای خودتو به من نسبت نده.
میدونی چیه؟ اگه یه روز خر شدم خواستم زن بگیرم اول میام خواستگاری تو!
- لازم نکرده همون دفعه که مثلا دوست شدیم واسه هفت پشتم بسه.
نه تو رو خدا بزار بیام خواستگاریت؟
- حرفشم نزن ولی حالا که اصرار میکنی میتونی بیایی ولی جواب رد شنیدی به خودت
مربوطه.
جدی؟ اسم من بد در رفته. تو که پر رو تر از منی پر رو.
- (با خنده) حالا تو بیا یه کاریش میکنیم. اصلا شاید منم خر شدم جواب مثبت
دادم!
تو چقدر با نمکی؟ دارم برات.
- تسلیم بابا لوس بازی در نیار. اه! اسم تو بد در نرفته، اسم سگ بد رفته چون تو
از اون بدتری.
شوخی کردم. میگم من واقعا خوابم میاد!
- باشه برو بخواب ولی یه چیز یادت نره.
هوم؟
- باید جای منم کنارت خالی کنی!
جانم؟ آنتن نداد؟
- جدی؟ پس دوباره میگم. عرض کردم باید جای منم کنارت خالی کنی.
وای که تو نمودی منو! آخه این چرت و پرتها چیه نصف شبی بهم میبافی؟
- بی تربیت چرت پرت نبود، خیلی هم جدی گفتم.
نخیر نمیشه.
- چرا؟
محض ارا! چون که دوست دخترم ناراحت میشه.
- کی؟ دوست دخترت کیه؟
دوست دخترم دیگه. مگه قراره بشناسیش؟!
- نصف شبی زده به سرت.
نه بابا جدی میگم؟ دوست دختر دارم!
- احساس نمیکنی این دروغها قدیمی شده؟ هیچکس تو دنیا تورو نشناسه من بهتر از
خودت میشناسمت.
میل خودت. حالا باور نکن!
- اولشم باور نکردم. وای منم خوابم گرفته.
باشه برو بخواب.
- کاری نداری؟
نه، خوب بخوابی.
- تو هم همینطور، در ضمن یادت نره جای منم خالی کنی.
حرف تو سرت نمیره! شب بخیر.
- (با خنده) شب خوش.
تلفن رو قطع کردم و انقدر که خسته بودم خودمم نفهمیدم کی خوابم برد!
ظهر توی آشپز خونه نشسته بودم ناهار میخوردم و پیش خودم فکر میکردم. دلم واسه
ایران خیلی تنگ شده بود ولی زیاد میلی به رفتن نداشتم. از طرفی یکم شرایط روحیم
نا مساعد بود و نیاز به استراحت عمیق داشتم. واقعا مونده بودم چیکار کنم! دلم
میخواست برم یه گوشه و دور از همه حاشیه های زندگی توی تنهایی خودم غرق بشم.
واقعا گیج میزدم و نمیدونستم چیکار کنم! همینطور که با خودم فکر میکردم آهنگ
مورد علاقه ملیسا پیچید توی گوشم و تلفن رو جواب دادم.
جانم؟
- سلام. خوبی؟
علیک سلام. اوهوم تو خوبی؟
- منم خوبم. میگم ارا یه چیزی میخواستم بهت بگم.
آخی دلم سوخت! یه جور صحبت میکنه انگار تاحالا چیزی نگفته یا مثلا تاحالا اجازه
میگرفت!
- آخه پشت تلفن نمیتونم بهت بگم.
ای بابا باز لوس شد! خب بگو دیگه؟
- از دیشب که با هم حرف زدیم یه جوری شدم. خیلی ناراحتم.
باز واسه چی؟ من که چیزی نگفتم، بقول خودت بد اخلاقی هم نکردم. از چی ناراحتی؟
- ارا تو راست گفتی که دوست دختر داری؟
آره. چطور مگه؟
- (با بغض) واقعا که کوچیکترین بویی از احساس نبردی. خیلی راحت میگی چطور مگه؟
ارا باورم نمیشه. تو که گفته بودی با کسی دوست نمیشی؟
آره گفته بودم. نمیدونم چرا یهو زد به سرم با یکی دوست شدم.
- میشه بگی کیه؟
چه فرقی واسه تو داره؟ در ضمن نمیشناسیش.
- (با گریه) کی این اتفاق افتاد؟ چرا تاحالا بهم نگفته بودی؟
چند هفته ای میشه. واسه اینکه توی این چند هفته فقط یک بار با هم صحبت کرده
بودیم که اونم حرفش پیش نیومد. بعدم انتظار داری یه شیپور بگیرم دستم همه جا
داد بزنم با فلانی دوست شدم؟ یا بیام دوست دخترمو به رخ بکشم؟!
- من غریبه ام؟ خودت میدونی بین ما چقدر اتفاقات مختلف بوده. واقعا نباید به من
میگفتی؟
دلم نمیخواست ناراحت بشی بعدم حالا که گفتم چه اتفاقی افتاد؟ جز اینکه ناراحت
بشی چیزی پیش نیومد.
- کاش میفهمیدی چطوری منو خورد میکنی.
همون موقع تلفن رو قطع کرد! یکمی به دوروبرم نگاه کردم بعد محکم کوبیدم روی میز
گفتم حالم از این همه دروغ بهم میخوره! از اول تا آخرش همش دروغ بود چون اصلا
دوست دختری در کار نبود. خودم دلیل این کار مسخره ام رو نمیدونستم چیه ولی یه
جوری احساس میکردم با این کارا میتونم فکر ملیسا رو از خودم منحرف کنم ولی
ظاهرا هر بار تلاش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم و اوضاغ خراب تر میشد! سرم رو
گرفتم بین دستام و بلند گفتم اصلا به من چه؟ اگه دلش میخواد به باد تکیه کنه
بزار بکنه، اگه دلش میخواد آیندش رو خراب کنه بزار بکنه چون خودمم خسته شدم از
این همه بازی. واقعا که بازیه مسخره ای شده بود! هی من ازش فاصله میگرفتم و اون
بدتر بهم نزدیک میشد. شنیده بودم عاشقی بد دردیه، شنیده بودم عاشقی هیچ عقلی
واسه آدم نمیزاره و خیلی چیزای دیگه شنیده بودم ولی به جرات میگم اینجوریش رو
دیگه ندیده بودم!
چند روزی گذشت و بعد از کلی کلنجار با خودم بالاخره تصمیم گرفتم برای تعطیلات
عید برم ایران و یه حال و هوایی عوض کنم! توی اون چند روز کارای مسافرتم رو
انجام دادم و برای فرداش پرواز داشتم سمت ایران. یه روز قبل از پرواز بود، مثل
همیشه هیچ کیف و بسته ای نداشتم جز یه کیف لپ تاپ که بچم توش بود!!! (همون لپ
تاپ) ولی یه سری کارای شخصی داشتم که قبل از مسافرت باید انجام میدادم.
نزدیکهای ظهر بود که موبایلم زنگ خورد و با تعجب دیدم ملیسا تماس گرفته.
سلام
- (بی حال) سلام.
حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چرا اینطوری شدی؟
- نه چیزی نشده. فقط...
فقط چی؟
- (با گریه) فقط از اون روزی که تلفن رو قطع کردم دارم گریه میکنم.
ای بابا دیوونه شدی؟ چیزی نشده الکی شلوغش کردی! یکم خجالت بکش. دیوونه مثل بچه
ها داره آب غوره میگیره!
- هیچی نگو ارا. زنگ زدم بگم میخوام امروز ببینمت.
چیزی هست همینجا بگو؟
- نه گفتم میخوام ببینمت. تو رو خدا اذیتم نکن بزار ببینمت کارت دارم.
باشه، ظهر همون ساعت همیشگی میرم باشگاه. بیا اونجا بعد از تمرین میبینمت. فقط
یه چیزی یادت نره؟
- بگو؟
اگه با این حال بیایی من میدونم با تو! برو دست صورتت رو بشور یکم استراحت کن
نزدیک غروب سرحال بیا.
باشه. فعلا خداحافظ
خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم رفتم پشت شیشه های قدی اتاقم به بیرون خیره شدم و به خودم
گفتم مثل همیشه میخواد یه مشت حرفای تکراری بزنه و منم حرفای تکراری تر تحویلش
بدم! امیدوارم خودش بفهمه راه درستی انتخاب نکرده.
******
نزدیک غروب از باشگاه اومدم بیرون دیدم ملیسا ماشینش رو کنار ماشینم پارک کرده
و منتظره منه. در ماشینم رو باز کردم کیفم رو گذاشتم داخل و برگشتم برم سمتش که
دیدم خودش پشت سرم واساده و با بغض بهم خیره شده!
با تعجب گفتم ملیسا خودتی؟ این چه قیافه ای واسه خودت درست کردی؟
ملیسا - ببخشید، خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که حد اقل وقتی میام پیشت آروم
باشم ولی نشد.
سرم رو تکون دادم گفتم واقعا که دیوونه ای! من یادم نمیاد تاحالا بدون آرایش از
خونه اومده باشی بیرون، حالا آرایش که هیچ با 2 تا چشم قرمز مثل خون واسادی
جلوم!
ملیسا دستم رو گرفت گفت حتما ارزشش رو داشته که اینکارو کردم.
چنگی زدم توی مو هام گفتم از اینکه هزاران بار یه مشت حرفای مسخره و تکراری رو
بهم تحویل دادیم خسته نشدی؟
ملیسا سرش رو تکون داد گفت نه، بیشتر از همه دنیا واسم ارزش داری. سعی کن اینو
بفهمی.
با سر تایید کردم گفتم خب بگذریم. چیزی میخواستی بهم بگی؟
ملیسا یکمی بهم خیره شد بعد یهو زد زیر گریه گفت اومدم ازش خواهش کنم اولا ازم
انتظار نداشته باش باهات قطع رابطه کنم دوما هروقت باهاش تموم کردی حتما بهم
بگو.
مکثی کردم بعد گفتم ببین تو داری اشتباه میکنی. بهتره منو تو رابطه مون رو قطع
کنیم کاری که باید مدتها پیش میکردیم. در ضمن شاید دوست دختر من دوست نداشته
باشه من با تو رابطه داشته باشم؟
با شنیدن این حرف یهو هق هق گریه هاش دو برار شد و احساس کردم الانه که بیافته
از حال بره! تو دلم گفتم ای لعنت به تو پسر ببین با دختر مردم چه کار میکنی؟
احمق این اگه یه بلایی سر خودش بیاره جواب وجدانتو چی میدی؟ چه حرف مسخره ای تو
اگه وجدان داشتی که الان اینجا نبودی! به خدا کلی پسر آس و دهن پر کن میشناسم
که خودشونو کشتن با این دختر دوست بشن اون حتی محل سگ به هیچ کس نذاشت، هنوزم
یه ملت دنبالشن و اون محل نمیذاره اونوقت تو اینجوری داری خوردش میکنی!...
همینطور که با خودم صحبت میکردم احساس کردم حالش خیلی بدتر شده واسه همین سریع
با نگرانی کشیدمش توی بغلم و به کلنجار با خودم ادامه دادم!
نمیدونم چند دقیقه گذشت ولی وقتی به خودم اومدم دیدم ملیسا بیحال سرش روی شونمه
و دیگه ازش صدایی در نمیاد.
یه نفس عمیق کشیدم گفتم تموم شد؟
چند لحظه بعد ملیسا خیلی آروم گفت اگه جونشو داشتم بازم ادامه میدادم.
بلند گفتم اینکارا یعنی چی؟ تو دیوونه ای میفهمی؟ تو عاشق نیستی فقط احمقی.
ملیسا - هرطوری دوست داری فکر کن. مهم اینه که همیشه بهت ثابت کردم عاشقت هستم
و میمونم.
مکثی کردم بعد گفتم آره راست میگی. تو بودی که همیشه برنده شدی و منو شرمنده
کردی. ولی باور کن اگه هرچیزی هست فقط بخاطر خودته.
ملیسا - بس کن ارا از حرفای تکراری خسته شدم. فقط خواهش من یادت نره.
من - میدونم خیلی ناراحت میشی ولی بزار یه چیزو بهت بگم.
ملیسا - نه ارا هیچی نگو چون بیشتر از این طاقت ندارم. ازت خواهش میکنم.
من - ببین... ببین منو ببخش چون همش دروغ بود.
ملیسا با تعجب گفت چی دروغ بود؟
من - جریان دوست دختر و بقیه حرفا!
ملیسا با خوشحالی گفت ارا جدی میگی؟ باورم نمیشه!
چنگی زدم توی موهام گفتم آره و بازم ببخشید. فکر نمیکردم انقدر برات ناراحت
کننده باشه. باور کن اگه چیزی میگم بخاطر خودته. تو داری اشتباه میکنی چون من
آینده تو نیستم.
ملیسا - اصلا کشش بحث های قدیمی رو ندارم. میخوام برم خونه. با اینکه کارت خیلی
زشت بود ولی چون قشنگی آخرش بهتر از زشتیش بود ندیده میگیرم.
من - هرچی بگی حق داری! یادت باشه همیشه برای من یه دوست عزیز و بودی و هستی.
البته خیلی بیشتر از یه دوست معمولی. امیدوارم هرجا هستی خوشبخت بشی.
ملیسا - من دیگه میرم. توی این چند روز اندازه تموم عمرم گریه کردم.
من - برو مواظب خودش باش. انقدر هم زندگی رو سخت نگیر که سخت تر میشه.
ملیسا - تو هم همینطور. ببخشید اگه ناراحتت کردم. بای.
من - بای.
اون رفت سمت ماشینش منم در ماشین رو باز کردم بشینم داخل که یهو یادم از پرواز
فردا اومد. با عجله برگشتم سمتش گفتم راستی؟
ملیسا هم در ماشینش رو باز کرده بود و برگشت سمتم گفت جانم؟
لبخندی زدم گفتم فردا صبح پروز دارم سمت ایران. اگه چیزی لازم داشتی یا کاری
باهام داشتی به همون شماره موبایل ایرانیم تماس بگیر حتما برات انجام میدم.
ملیسا - تو که گفتی نمیرم؟
من - نمیدونم یهو زد به سرم!
ملیسا - باشه، امیدوارم خوش بگذره.
من - مرسی تو هم همینطور.
از ملیسا خداحافظی کردم و با سرعت حرکت کردم سمت خونه. چند تا کار عقب افتاده
داشتم که باید قبل از رفتنم حتما انجام میدادم...

--
منبع: سه کاف

No comments: